گروه های اموزشی متوسطه ی منطقه ی 4

ارائه مطالب آموزشی در وبلاگ گروه های آموزشی

ارائه مطالب آموزشی در وبلاگ گروه های آموزشی

سیمین دانشور

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۱۹ ق.ظ

 سیمین دانشور

سیمین دانشور

سیمین دانشور، نویسنده و مترجم ایرانی است. زادروز: (۸ اردیبهشت ۱۳۰۰ خورشیدی) در شیراز.

همچنین ببینید: سووشون

«...در ضمن من از پایان غم‌انگیز بدم می‌آید. ما به حد کافی غم داریم. رمان یا داستان باید شاد، محرک و شوق‌انگیز باشد و من از رمان های سیاه و پر از قتل و مصیبت بدم می‌آید. رمان باید شکوه و زیبایی را به یاد مردم بیاورد.»

مصاحبه با روزنامه شرق [۱]«بنابراین وظیفه من به عنوان نویسنده ایرانی جذب توده مردم است و وقتی این مردم درک مناسبی پیدا کردند، می‌توانند به سراغ کارهای انتزاعی هم بروند.»

مصاحبه با روزنامه شرق [۱]به کی سلام کنم

«خانم مدیر خدابیامرز می‌گفت: نمی‌گذاری آب تو دل این بچه تکان بخورد. می‌گذاری به درس و مشقش برسد، سعی داری ربابه را از طبقه خودش در بیاوری، دیگر نمی‌دانی که زن معناً از طبقه زحمتکش است. نور به قبرت ببارد زن، عجب دانا بودی!»[۲]

«خراب بشوی تهران، … به قول خانم مدیر مثل یک لکه جوهر روی کاغذ آب خشک‌کن پهن شده، همه جا دویده، مثل خرچنگ به اطراف دست انداخته»[۲]

«دخترش که می‌ترسد چیزی از او بستاند. پس برای کی بدوزد؟ اصلا برای کی و به خاطر چی زنده است؟ به کی سلام بکند؟ کی مانده که آدم بهش سلام بکند؟»[۲]

درباره سیمین دانشور

«شهرزاد برای اینکه زنده بماند اتاق خوابش را تبدیل به اتاق کارش کرد و سالیان سال بعد سیمین دانشور به ضرورت زمانه اتاق کارش را از اتاق خوابش جدا کرد. تا آن زمان اتاق کار برای زن قصه‌گو معنایی نداشت . آرایش‌گران، خیاطان هر کدام برای خود اتاق کاری داشتند و زن قصه‌گو آنقدر به حساب نمی‌آمد و قصه‌گویی حرفه‌ای نبود که محلی برای آن درنظر گرفته شود. سیمین دانشور قصه‌گویی را در قد و قواره یک حرفه به جامعه ما نشان داد.» روزگار «سیمین دانشور» از کودکی تا مرگ، به روایت خواهرش + عکس

در آستانه‎ی نخستین سالگرد درگذشت سیمین دانشور، پای حرف‌های خواهرش نشستیم که از سیمین گفت، از روز‌های کودکی و جوانی و کهنسالی‌ بانوی داستان ایران.

گزارش خبرنگار ما از خانه‌ی سیمین دانشور و جلال آل احمد و گفت‌وگو با ویکتوریا دانشور در پی می‌آید.
پیچ کوچه‌ی رهبری در دزاشیب را که رد می‌کنی، خانه‌ی آجری دونبشی نمایان می‎شود که دری چوبی و سبزرنگ دارد و هنوز بر زنگ آن نوشته شده «دکتر سیمین دانشور». در را ویکتوریا دانشور، خواهر کوچک‎تر سیمین، می‎گشاید که بعد از فوت سیمین دانشور در 18 اسفند سال گذشته، با همسرش پرویز فرجام در خانه‎ی سیمین و جلال زندگی می‎کند. ویکتوریا ریزنقش است و کمی شبیه خواهرش سیمین است، لهجه‎ی شیرازی دلنشینی دارد. شوخ‌طبع است و با خوش‌رویی به پرسش‌های ما پاسخ می‎گوید. او و همسرش تلاش می‎کنند تا از روزهای گذشته و خاطرات‎شان از سیمین دانشور و جلال آل‎ احمد بگویند.
خانه‌ی سیمین و جلال تغییری نکرده و همه چیز سر جای خودش است، جز این‌که دیوارها و سقف خانه نقاشی شده‌اند. بر سکوت این خانه انگار هنوز رد دست‌های جلال هست. انگار صدای کشیده شدن دمپایی‌ سیمینِ سال‌های آخر، بر موزاییک‎های خانه شنیده می‌شود. این خانه انگار چیزی در خودش دارد که وقتی تکیه می‎دهی بر مخمل سبز مبل‎های قدیمی‌اش، دوست داری همان‌جا بمانی و عصر زمستانی و آرام تجریش را با طعم روایت‎هایی دور ببلعی.
از ویکتوریا می‎خواهیم از سیمین روزهای گذشته بگوید و کودکی‌شان در شیراز. می‌گوید: من خاطرات زیادی دارم، من 86 سال دارم و خودم تاریخ‌ام.

سیمین کودکی‌ها
شروع می‎کند از کودکی خودش و سیمین می‎گوید: ما کودکی خیلی خوبی داشتیم. پدر و مادرمان خیلی روشنفکر بودند. توی حیاط‌مان یک حوض بود که با خانمْ سیمین توی آن شنا می‎کردیم. نان ریز می‎کردیم و می‌دادیم به ماهی‎ها. من پنج سال از خانمْ سیمین کوچک‌تر بودم، اما با او خیلی عیاق بودم. او هر جا می‎رفت، مرا با خودش می‌برد. حتا بعدها وقتی با جلال آل احمد می‌رفتند دماوند، من هم با آن‌ها می‌رفتم. ما شش خواهر و برادر بودیم که همه فوت شده‌اند و فقط من مانده‎ام.
او ادامه می‎دهد: در زمان کودکی هر وقت میهمان می‌آمد، سیمین شعرهای مختلفی می‏‌خواند و من ویولون می‎زدم. پشت پرده قایم می‌شدم، به پدرم می‎گفتم، بابا بگو من هم بیایم و ساز بزنم. بعد قرقر ویولون می‎زدم. جمعه‎ها هم همه‌ی خانواده و بچه‎ها می‎رفتیم «بابا کوهی» غذا می‎بردیم.
ویکتوریا دانشور همچنین درباره‎ی علاقه‎ی سیمین به ادبیات و شعر می‌گوید: خانمْ سیمین حافظه‌ی خیلی خوبی داشت. شعری از حافظ را یک بار که می‎خواند، حفظ می‎شد. سعدی را هم حفظ بود. روزنامه‌ی مدرسه دست او بود. سر صف که مقاله می‎خواند، همه برایش دست می‎زدند و می‎گفتند، این سیاه‌سوخته چه هوشی دارد! اولین کتاب خانمْ سیمین «آتش خاموش» بود. «شهری چون بهشت» هم کتاب دیگرش بود که من پشت جلد آن را نقاشی کردم. «سوشوون» به 17 زبان ترجمه شده است.
قرار عقد سیمین و جلال در نهمین روز آشنایی
خواهر سیمین دانشور همچنین درباره‎ی چگونگی آشنایی سیمین با جلال آل احمد می‌گوید: ما عید رفته بودیم اصفهان و در اتوبوسی که می‎خواستیم به تهران برگردیم، آقایی صندلی کنارش را به خانمْ سیمین تعارف کرد. آن دو کنار هم نشستند. بعد آمدیم خانه. صبح دیدم خانمْ سیمین دارند آماده شوند بروند بیرون. من هم می‎خواستم بروم خرید. وقتی در را باز کردم، دیدم آقای آل‌ احمد مقابل در ایستاده است. نگو این‌ها روز قبل قرار مدارشان را گذاشته‎اند. روز نهم آشنایی‌شان هم قرار عقد گذاشتند. بعد همه را دعوت کردیم و در مراسم‎شان فامیل و همه‌ی نویسندگان بودند. صادق هدایت هم بود. بعد آن‎ها خانه‌ای اجاره کردند و رفتند سر زندگی‎شان.
نویسنده که آشپزی نمیکند
ویکتوریا دانشور درباره‌ی زندگی سیمین می‌گوید: آدم نمی‌تواند همه‎ی کارها را با هم بکند، بنابراین  او آشپزی نمی‎کرد. چند روز بعد از ازدواج‌شان آقای آل احمد از او پرسیده بود، چه می‌پزی؟ سیمین گفته بود، نیمرو. فردا آل احمد گفته بود، چه داریم؟ سیمین گفته بود، تخم مرغ آب‌پز. بعد بنا شده بود یا از بیرون غذا بگیرند، یا بروند بیرون غذا بخورند. یا همیشه تخم مرغ می‎خوردند. اما چند وقت بعد آمدند در خانه‌ی من شب ساعت 9، گفتند، پول‎مان تمام شده است، از بس بیرون غذا خوردیم. آن زمان شش ماه بود که من وارد آموزش و پرورش شده بودم و بهشان کمی پول قرض دادم و بعد کلفتی گرفتند که برای‌شان غذا بپزد. چون آدم وقتی چیز می‏‌نویسد، نمی‎تواند به کارهای دیگر برسد.

غم کودکانی که زاده نشدند
او همچنین می‌گوید: سیمین و جلال زندگی پرباری داشتند. همدیگر را دوست داشتند و مکمل هم بودند. از زندگی‎شان راضی بودند. تنها ناراحتی‎شان نداشتن بچه بود. اسم دو تا از بچه‎های من را خانمْ سیمین گذاشت؛ مانی و مرجان. اما برای سومی گفتیم ما بچه به دنیا بیاوریم، خانمْ سیمین اسم برایش بگذارد؟! اسم سومی را خودمان ستاره گذاشتیم.
ویکتوریا دانشور در پاسخ به این سؤال که کدام یک از آن دو بیش‌تر به خاطر بچه نداشتن ناراحت بودند، می‌گوید: خانمْ سیمین بیش‌تر ناراحت بود.
ساخت خانه‌ی بن‌بست ارض به دست جلال
ویکتوریا دانشور همچنین درباره‎ی ادامه تحصیل سیمین دانشور در خارج و ساختن خانه‌ی بن‌بست ارض می‌گوید: خانمْ سیمین سال دوم ازدواجش رفت دانشگاه استنفورد که فوق دکترای زیبایی‎شناسی بخواند. او در ایران کار می‎کرد و مدتی که نبود، حقوقش را جلال جمع کرد و برایش خانه‌ای ساخت. با نیما دوست بود که خانه‎اش همین نزدیکی بود و آل‌ احمد این زمین تجریش را گرفت و با دست‎های خودش این خانه را ساخت. مدتی که خانمْ سیمین نبود، می‎آمد خانه‎ی ما و می‎گفت، برایم مرغ تو فر درست کنید. اسم این کوچه را هم خودش گذاشت ‌«بن‌بست ارض» یعنی آخر دنیا. او خیلی وطن‌پرست بود، می‎رفت همه‎ی ایران را می‏دید و به همین خاطر «دُرّ یتیم خلیج» را نوشت. جلال آل‌ احمد یک روشنفکر واقعی بود، خانمْ سیمین می‏توانست رشد کند. خانمْ سیمین یکی از بهترین شاگردهای فروزانفر بود. فروزانفر به خانمْ سیمین می‎گفت، «دوشیزه مشگین».
حلقه‌ی جلال که تا مرگ از دست سیمین درنیامد
خواهر سیمین دانشور درباره‌ی مرگ جلال می‌گوید: آقای آل ‌احمد و سیمین اسالم بودند که جلال سکته‌ی مغزی کرد و فوت شد. جلال آن زمان 44 سالش بود و سیمین هم هرگز بعد از مرگ او به ازدواج فکر نکرد. خانمْ سیمین تا لحظه‎ای که فوت کرد، حلقه‌ی جلال را از دستش درنیاورد.
سالهای مراقبت از سیمین
خواهر کوچک‎تر سیمین دانشور همچنین درباره‎ی چگونگی آمدن خود و همسرش به خانه‎ی سیمین برای مراقبت از او عنوان می‌کند: از چهار سال پیش از مرگ خانمْ سیمین تا زمان مرگ او، من و همسرم از خانمْ سیمینْ مراقبت می‎کردیم. چهار سال ما هر روز صبح می‌آمدیم، برای او خرید می‌کردیم و می‌رفتیم. او به من می‌گفت که این خانه را باید بعد از مرگ حفظ کنید و آن را خانه‎ای برای هنرمندان کنید. او در وصیت‌نامه‎اش خطاب به ما نوشته بود که برای من سیاه نپوشید و خیرات کنید.
به خاک رسیدن
ویکتوریا دانشور در ادامه می‌گوید: روزی که خانمْ سیمین فوت شدند، من به دیدنش رفته بودم. گفت، از تخت بیرون نمی‏‌آیم و حالم خوب نیست. ما کمی پیش او ماندیم و بعد رفتیم خانه. من دلم شور می‏‌زد. به همسایه‎‌ی خانمْ سیمین زنگ زدم. گفت، رفته‎ا‎م او را دیده‌ام. حالش خوب بود، اما گفت می‌خواهم بخوابم. بعدازظهر دوباره همسایه‎مان به او سر زده بود و دیده بود حالش بد است. به او آب زمزم داده بود. بعد خانم همسایه به من زنگ زد و گفت زود بیا. تا ما رسیدیم، تمام کرده بود. او برای خودش کسی بود، روزها تلفن این‌جا اشغال بود و از همه جا زنگ می‎زدند و به ما تسلیت می‌گفتند. از نزدیک قطب شمال هم زنگ زدند. آقای دعایی هم بر پیکرش نماز خواند و در بهشت زهرا در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شد. امیدوارم بتوانم وصیت‌هایش را اجرا کنم.

 

َجلال قربانی نوشابه شد

  بالاخره پس از سال ها سیمین دانشور در کتاب "غروب جلال " لب به سخن گشود و رمز و رازهای مرگ جلال را بر ملا کرد. از خواندن این کتاب لذت بردم چون متوجه شدم که نوشابه، قاتل یکی از نویسندگان نامدار این مملکت بوده. قاتلی که هیچ کسی زندانی اش نکرده است. ومن چقدر شانس آوردم که فهمیدم  نوشابه قاتل است و می تواند هر آدم گردن کلفتی را از پای بیندازد .این سطرهای پایین را از کتاب غروب جلال نوشته سیمین دانشور نقل می کنم تا متوجه شوید که نوشابه همین نوشابه های شیشه ای به ویژه خانواده چه موجودات کثیف و نامردی هستند.

 

"من جلال را پیش عمویم بردم که رییس بهداری ارتش وقت بود. او معاینات فراوان کرد و دستور آزمایش های فراوان تر داد و به این نتیجه رسید که جلال سل ندارد اما برونشیت مزمن دارد و قلبش هم نسبت به اندامش کوچک است و سیگار کشیدن و نوشیدن نوشابه را مطلقن ممنوع کرد .پدرش حضرت آیت الله سید احمد طالقانی ،جلال را به شاه آباد پیش آقای عباس آل احمد برد که متخصص عکسبرداری از ریه بود و او هم تشخیص عمویم را تایید کرد.حاج آقا با تعدادی جوجه که خریده بودند با جلال از شاه آباد بر گشتند .تصور می فرمودند بیماری جلال از بی قوتی است از نوشابه و سیگار اطلاع نداشتند.

هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا سیگاری کرد.یک پاکت سیگار همای اتو کشیده در یک جاسیگاری زیبا و یک فندک قرمز برایم هدیه آورد و گفت پس از تدریس و یا ترجمه ، یک عدد بکش ،خستگی ات رفع می شود. من ابله هم رطب را خوردم و از آن  به بعد منع رطب خوردن نتوانستم. جلال نوشابه خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم ،هم پیاله ی خود بکند که این بار زیر بار نرفتم .می گفت مگذار شیطان هم پیاله ی من شود.

وقتی به اسالم می رفتیم یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش،جسد بی جانش را به تهران بیاوریم ،در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قزونیکا خرید. در نوشابه هایش آب جوشیده می ریختم ،اما آدم تا سرشار نشود دست از بطری که برنمی دارد،آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزونیکای ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد .

بیشتر هم پالگی های جلال،از مرادش مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه شدند . ملکی و ساعدی ازسیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی."

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۰۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی