گروه های اموزشی متوسطه ی منطقه ی 4

ارائه مطالب آموزشی در وبلاگ گروه های آموزشی

ارائه مطالب آموزشی در وبلاگ گروه های آموزشی

جریان مینی مال

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ

جریان مینی مال 

 

کامران عدل

در حال دیالوگ با حمید جعفری، که دبیر همین صفحه‌آخر است، درباره فلانی بودیم و از من پرسید که: آیا مایل هستم که مطلبی بنویسم؟ گفتم: نمی‌دانم این شخص کی هست؟ گفت: برادر ناتنی فلانی است. پرسیدم مثل او انتلکتول است؟ گفت: نه، ولی شاعر خوبی است. شعرهایش مینی‌مال هستند...
جریان مینی‌مال، ما را به گفت‌وگویی برد که قرار شد مطلبی درباره گبه بنویسم. تلفن را قطع کردیم و من، از گبه به‌گلیم و 4000 قطعه عکسی که از قالی‌ها و گلیم‌های موزه فرش در سال 1354 گرفته بودم، کشیده شدم که من، از فرش خوشم نمی‌آید و سرانجام به‌ یاد مقاله‌ای که برای سی‌دی و سایت معماری ایران که در ماه مارس 2004 نوشته بودم و از فرش ایرانی تعریف کرده بودم افتادم. موضوع، سر کاشی‌های هفت‌رنگ کاخ گلستان بود. در آن موقع، از چند استاد خواسته بودم که درباره کاشی‌های هفت‌رنگ کاخ گلستان برایم مطلبی بنویسند. همه زیرآبی رفتند. در نهایت، به‌این نتیجه رسیدم که این‌ حضرات، چیزی از جریان نمی‌دانند و مثل تمام ایرانی‌ها، که بلد نیستند بگویند نمی‌دانم، من را سرکار گذاشته‌اند. سرانجام، احساس قلبی‌ام را به‌ مغزم منتقل کردم و مغزم، انرژی کافی به ‌سر انگشتانم داد، تا مطلب را تایپ کنم که این، یکی از قشنگ‌ترین متن‌هایی است که در عمرم نوشته‌ام.
«همان‌طور که می‌دانید، ما در سرزمینی چشم به‌جهان گشوده‌ایم که نامش فلات قاره ایران است. سه چهارم این فلات قاره ما، پوشیده از دو رشته کوه است که بعد از کوه‌های شمال هندوستان، بلندترین کوه‌های جهان هستند. نام‌شان؟ البرز و زاگرس. با چکادهایی رویایی. سهند، سبلان، دماوند، دنا، تفتان. میان این دو رشته کوهستان، دو کویر قرار دارند به‌وسعت تمام جهان. با چشم‌اندازهایی یکنواخت. سرد در زمستان، زیرا که در فلات‌قاره ایران قرار دارند و گرم در تابستان، مثل جهنم سوزان. زیرا که در فلات‌قاره ایران قرار دارند. رنگ سرزمین ما، زرد مایل به‌قهوه‌ای و بالای سرمان، فضای تمام جهان هستی به‌رنگ آبی زلال، وقتی پدران و مادران ما، در این سرزمین، با اسب‌های زیبایشان که امروز به‌آن‌ها اسب عرب می‌گویند، به‌مسافرت می‌پرداختند، روزگاری یکنواخت و کسل‌کننده در مقابل دیدگان‌شان داشتند. از این روی، پدران و مادران ما، برای فرار از این زندگی ملال‌آور و خسته‌کننده، به رویاهای خودشان پناه می‌بردند. رویایی که حد و مرزی نداشت. آنان با رویاهای خود شهرهایی ساختند که بعدها حتی نام‌شان رویایی شد. مثل سمرقند، بخارا، نیشابور، اصفهان، شیراز، کاشان، یزد، کرمان. در این شهرهای کویری و نیمه‌کویری، هر آنجایی که آبی پیدا کردند، باغ‌هایی ساختند که، آن باغ‌ها به‌ نوبه خودشان شهره آفاق شدند. تا به‌آن‌جا که، تا به‌اسپانیا رفتند و برایشان، همراه با موسیقی‌ رویایی‌شان، شهرهای رویایی و باغ‌های رویایی ساختند. برای جبران این کمبود رنگ، قالی‌هایی بافتند که باغ‌های فردوس را برایشان تداعی می‌کرد. قالی‌هایی که آن‌ها نیز رویایی بودند و روح و جان تمام کسانی را که آن‌ها را می‌دیدند می‌ربودند و ویران می‌کردند و به‌فرش‌های ایرانی معروف شدند و سرانجام، برای تزیین خانه‌ها و کاشانه‌هایشان از هر ترفندی برای هرچه بیشتر رنگی کردن آن‌ها سود بردند. ارسی‌ها را ساختند و سرانجام انواع کاشی‌ها را به‌هر کجا که توانستند چسباندند. صدها و صدها سال بعد، وقتی در مسیر پدران و مادران خودم و به دنبال زندگی آنان می‌گشتم تا از آن‌ها عکس بگیرم، تجربه‌های ایشان را تجربه می‌کردم. وقتی بعد از روزها و روزهای ملال‌آور در این راه‌ها و جاده‌ها، به‌شهری و باغی می‌رسیدم، با تمام جان و هستی‌ام آن‌ها را درک می‌کردم. باغ ارم، باغ دلگشا، باغ فین، باغ دولت‌آباد، باغ‌کاران و سرانجام باغ کاخ گلستان. بوی آب و بوی خاک. امروز، باغ کاخ گلستان در وسط شهر تهران است. رفتن به‌آن‌جا، درست همان‌قدر سخت و ملال‌آور است که مسافرت‌های پدران و مادران ما. اگر جان سالم از دست اتومبیل‌ها و موتورسوارها به‌در ببرید، قیافه خیابان بوذرجمهری سابق و 15خرداد امروزی و محوطه بازار و سبزه میدان مرحوم و قیافه میدان ارگ، آن چنان ملال‌آور است که صد رحمت به قیافه کویر نمک. تمدن؟ نگو و نپرس. قیافه‌های مردم؟ وحشت‌زده، عصبی، درهم. صدا؟ صدای موتورسوارن و بوق ماشین‌ها. نه یکی و نه دوتا. صدها و صدها. بوی خاک و بوی آب؟ مرحوم آب و مرحوم خاک. بوی دود و بوی گازوییل. ولی، به‌محض آن‌که پای به‌داخل باغ کاخ گلستان می‌گذارید، ناگهان همه‌چیز عوض می‌شود. نمی‌دانم چرا، آن حوض جلوی در ورودی، آب سردی را به‌روی شما می‌ریزد، که آرام می‌شوید. باغبان‌ها، آب‌پاشی می‌کنند. آرام هستند و آرامش آن‌ها شما را آرام‌تر می‌کند. هوا، یک هو صد درجه خنک‌تر می‌شود. سر و صدای وحشیانه شهر، جای خودش را به‌جیغ‌های طوطی‌ها می‌دهد. بالای سرتان می‌پرند و جیغ می‌زنند. برای دیدن‌شان، بی‌اختیار سرتان را بالا می‌برید. درختان باغ را حس می‌کنید. آرام می‌گیرید. دیگر عجله نمی‌کنید و نمی‌دوید. آهسته راه می‌روید. آرام آرام به‌اطراف خودتان نگاه می‌کنید. ساختمان‌ها را می‌بینید. دیوارها را می‌بینید و سرانجام، کاشی‌های هفت‌رنگ کاخ گلستان را می‌بینید. جلو می‌روید و بهشت را می‌بینید.» چه‌طور بود؟ خوب بود؟ اگر مایل بودید عکس‌های این مقاله را ببینید کافی ا‌ست که روی اینترنت، www. Iranjoa. com را تایپ کنید و روی شماره مارس 2004 که هفتمین شماره است، کلیک کنید. در آن‌جا، متن به‌انگلیسی است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی